روایت های اثربخش یک روانشناس

تلاش هایتان را از آنی که میخواهید باشید بردارید،تا خودتان باشید سپس آنی میشوید که واقعیت دارد

روایت های اثربخش یک روانشناس

تلاش هایتان را از آنی که میخواهید باشید بردارید،تا خودتان باشید سپس آنی میشوید که واقعیت دارد

همسر | مــادر
روانشناس | رویکرد شناختی رفتاری
دانش آموخته دانشگاه تهران
و یک مُهـــاجـــر


طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

یک روز لیست توانمندی ها و داشته هامو مینویسم قطعا طومار خواهد شد. 

اما مساله دردآور من اینه که

نه ! من جنبه ندارم !

شبیه کسی هستم که هزاران راه در پیش روی داره و قدرت اختیارش باعث عذابش شده .

از روزمرگی از کسی نبودن

از روان بنه بی ارزشی ذاتی بشری

از نابودی محض و از جهانی بی هیچ اثر از من

میترسم.


آرزوم اینه کاااش یک روز خدا بیاد پایین ( یا من برم بالا) و منطقی با هم صحبت کنیم ...


هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۴۸
یک روانشناس

وقتی که تهران داشتم تو مصاحبه و رواندرمانی نم نمک پیشرفت میکردم  و جرات  و  مسئولیت اجتماعی و دیده شدن و حس مفید بودن به دست میاوردم  اومدیم مشهد. یا هیچ کدوم از اینا اگر نباشه، حس خوشایندی ته دلم که دلیل و توجیهشو نمیدونم داشتم.

مشهد درگیر مدیریت خونه و زندگی و خانواده همسر و سازش با محل جدید و دوری و اینحرفا شدم.

به بچه هم فکر میکردم . نمیخواستم دیر شه.

بی کاری و نشناختن جایی و کاری اذیتم میکرد خیلی.

اومدم جبران کنم. 

گفتم رنگ کاری هم کار خوبیه.رنگ کردم.

گفتم شنا و ورزش تو خونه هم خوبه . ورزش کردم.

گفتم نقاشی روی سفال جالبه دکوریه خوشم میاد. نقاشی کردم.

گفتم رنگ گرون شده روبان و نخ خریدم . دوختم.

گفتم مادری خیلی مهمه ارزشه با فطرتم میخونه الان حوصله دارم نباید دیر شه. مادر شدم.

خسته شدم یکهو.

دیدم " میتونم " همه ی اون کارها رو بکنم. انگار در من محدودیتی وجود نداره. اما حالم باهاشون خوب نیست!

حالم با چی خوبه ؟

آه!

سوال رعب انگیز من !

من هزار و یک کار هم که بکنم دلم کجا آرومه؟

مدارم با خودم تکرار کردن و القا کردن که درس نخوندی مهم نیست، کار ،شغل یا فعالیت خوب و مناسب "اجتماعی" نداری مهم نیست، همینجا هم میتونی تاثیر بگذاری ....چه فایده ای داشت؟


اعتراف میکنم!

همش درسته.

همه اون کارها ارزشمنده.

و کسی که خوب انجامشون میده قابل تحسین!

اما اینا لباسین که در اندازه من نیست!

من تو تنهایی دیوونه میشم!

خوشحالم که چندین هنر بلدم . خوشحال ترینم که در دامنم زیباترین دختر دنیا رو دارم. پردوق ترینم که بهترین همسری و دارم که کسی تابحال نداشته. 

همه ی این ها خوب

مسئولیت مادری وظایف همسری عالی...

اما

من احتیاج دارم به نیازهای اجتماعیم برسم! حتا اگر یه گوشه ی کوچیکی از زندگیم و بگیره.

و این نیازیه که نمیتونم جلوشو بگیرم. انگار فطریه غریزیه بذارم کنار مثل الان دیوونه  میشم.

نمیخوام دیگه خودمو گول بزنم.

نمیخوام دیگه راه راحت و انتخاب کنم.

هزار تا راه دیگه و انتخاب کردم تا ببینم که من در انزوای محدود خودم دیونه میشم.

من نیاز دارم به محیط های اجتماعی ، به دیدن مردم ، به فعالیت داشتن با مردم در ارتباط بودن با مردم ، به دیده شدن در جمع آدم ها و بسیار سخت وقتی دربارش حرف میزنم ته دلم قنج میره ...


(( وقتی این صحبت و با مردها میکنی فکر میکنن میخوای خودتو بندازی تو جمع یه مشت مرد. جبهه میگیرن . داد بیداد میکنن. اه اه . وقتی یک قرائت خونه زنونه حالم و خوب میکرد فعالیت با خانم ها و بچه ها هم میتونه حالمو خوب کنه . اهمیتی نمیدم . ))


امیدوارم روزی این نیازم مورد توجه قرار بگیره و بهش رسیدگی بشه ...

من سخت محتاجم ..

خدایا..


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۲۲
یک روانشناس

وقتی اسمم فاطمه است یعنی هر کی فاطمه صدا میکنه ناخودآگاه برمیگردم. اسممو بذارید زهرا زینب نازی و آناهیتا برنمیگردم ها فقط فاطمه . حالا بیاید و بگید آقا اون اسم ها هم قشنگن. اوناهم خوبن . اما من نمیخوامشون. هویت من با "فاطمه" معنی گرفته. حتا اگر چیز دیگه صدام کنید باز ته دلم که میدونم من "فاطمه"ام. من خودمم.


داستان دنیای فکر منم همینه. 

من یه آدم پرشور و فعال و تاحدی ماجراجو هستم. مستقل هستم و به عزت نفسم اهمیت میدم. لذا عاشق شدن من در گرو آزاد مگه داشتن منه. من هر روز بیشتر عاشقش میشم و پایبندتر اگر منو آزاد بذاره. اگر چیزی و واقعا بخوام اونو میگم پس تعارف اعصابمو خورد میکنه. کارهایی که حالمو خوب میکنه و میدونم برام ارزشمنده که همسرم هم کاری و بکنه که دوست داره ( و این در حیطه تعهد زناشویی باشه) و خب چون آدم بی دردسری هستم طرف صب تا شب هم بیفته دنبالم چیزی نمیتونه ازم بکشه بیرون. مثلا میبینه صب رفتم پیاده روی و با نون و سبزی اومدم خونه. صبحونه دلخواهم و درست کردم و بعد ناهار و بار گذاشتم و برای خریدهای هنری ام رفتم بیرون و مجسمه ها و گل ها و تورهایی که خواستم و باحوصله انتخاب کردم و خریدم. برگشتنی یک سری به تره بار زدم و چندتا میوه جانانه و دلبرانه خریدم. بعد هم همشو گذاشتم صندوق عقب و رفتم استخر تنی به آب زدم. 

میدونی؟

همین که از پس کارهام برمیام، همین که با 4تا آدم حرف زدم و فعال بودم نه بیکار حالم خوب شده!


اما گاهی همین سناریو میشه آرزوی من!

 اینکه وقتی میخوام برم جایی باید وقت داشته باشه که با من بیاد  و همه جا منو تحت نظارت بگیره و من باید توضیح بدم که آقا جان اینجا مغازه خرازیه 99درصد مشتری ها خانومن و تو نیای تو بهتره حسابی ازم انرژی میگیره . یا مثلا داخل مغازه شلوغه و وقتی میخوام بادقتانتخاب کنم حوصلش سرمیره و آخرسر هم وقتی هنوز خریدهام مونده تندتند منو میبره بیرون اعصابمو خورد میکنه.

من دلم میخواد به پاساژ سری بزنم و حس ماجراجوییم ارضا بشه که چه لباسهایی اومده چه لوازم خونه وو دکوری خوشگله و یشه درست کرد یا مناسبه برای خرید اما وقتی درجریان بگذارم چپ چپ به من نگاه میکنه دلم میخواد بمیرم!

حس زیرنظر بودن مزخرف ترین حسه. خصوصا وقتی آزار نداری! آدمو از تو داغون میکنه.

ما اگر شوهری دوست داره حمایتشو نشون بده بهتره اونو به جاش انجام بده طوری که خانومش دقیقا حس حمایت شدن و احساس کنه!

و بهتره از خودش بپرسه!

بپرسه آیا وقتی من پا به پا همه جا همراهت میام تو حس مورد حمایت واقع شدن داری؟

آیا وقتی من مراقب هستم که پیز سنگین بلند نکنی یا پیگیری کارهاتو میکنم این حس و داری؟

مورد اول اصلا

مورد دوم قطعا


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۰۶
یک روانشناس